خدا می داند چقدر دست به دامان زائران نور شدم. رد همه ی کاروان هایی که به چشمه نور می رفت را گرفتم و به همه سلام دادم. سلام دادم که به تو برسانند... آن ها که بازگشته اند بی جواب بوده اند و آن ها که جواب گرفته اند هرگز باز نگشته اند.
کنار پنجره ی ایوان ، روی طاقچه گلدان بود درخت سیب ، بهار که میشد صدایم میکرد سایه اش را می گویم همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود مادربزرگ یادت هست ؟ دلم همیشه برای قصه های شیرینت تنگ میشد حالِ تو هم بد می شد اگر حالِ دلم بد می شد بهار که می آمد ، حوضِ ماهی ها چه خوش رنگ میشد اصلا تمام خوشبختی ها درونِ خانه ی تو جمع میشد مادربزرگ یادت هست ؟ با خندیدنت چینیِ شکسته ی دلم بند میشد دستِ خودم نبود ؛ می مردم اگر یک مو از سرت کم میشد بهار که می آمد می گفتی : دختری زیبا درونِ کوچه ها قدم می زند بهار را می گفتی … وقتی تمامِ درختان به شوقِ دیدنش شکوفه می دهند ! یادت هست ؟